بیدمجنون
وسایلم را توی بقچه چپاندم. مادر را بوسیدم و همراه آقا راه افتادم. اواخر شهریور برای درس و مدرسه، باید از روستا میرفتم شهر. تا اول روستا پیاده رفتیم. مدتی ماندیم تا مینیبوس شهر رسید. همیشه قبل از سوار شدن، آقا برایم از دکه اول روستا که فقط چند قلم مواد و یک یخدان فیبری داشت، نوشابه شیشهای میخرید. از آن تگریها که وسط زل آفتاب جگرمان را خنک میکرد.
توی راه از روستاها میگذشتیم. مسافرها یکییکی سوار میشدند. عاشق آن جاده بودم. از روی پل که میگذشتیم؛ در پایین دست رودخانهای زلال جاری بود. صدای تلاقی آب و سنگهای کف رودخانه و بلبلان مست وحشی، آهنگ گوشنواز طبیعت بود. بعد از پل وارد جاده عاشقی میشدیم. اسمش را خودم گذاشتهبودم. بخاطر درختان بید مجنون، یاد «لیلی و مجنون» میافتادم. در دو طرف جاده بیدهای مجنون با شاخههای واژگون که چون زلفهای پریشان در باد میرقصیدند، نمایان میشدند. همیشه سرم را از پنجره کوچک مینیبوس، کمی بیرون میبردم تا هوای دلانگیز آنجا را نفس بکشم.
کم کم به شهر رسیدیم. وسط بازار پیاده شدیم. آقا مقداری میوه و گوشت خرید؛ با چند تا دفتر و مداد خودکار. پشت سرش راه افتادم و پیاده خیابان ته بازار را در پیش گرفتیم. اول کوچه خونه باغ که رسیدیم؛ عمه فرنگیس لبه جویِ آب کنارِ درخت کُنار، به انتظارمان نشستهبود. بدو بدو به استقبالمان آمد. همدیگر را محکم در آغوش گرفتیم. دوسال از من بزرگتر بود اما؛ قدش یک وجب از من کوتاهتر. چهره گلگونش را بوسهای زدم و دوتایی از در چوبی وارد خونه باغ شدیم.
ننه و آقابزرگ مثل همیشه کنار حوض آبی وسط حیاط، زیر درخت نارنج، روی قالیچه قرمزی که دستباف ننه بود نشستهبودند. با دیدنشان گل از گل آقا شکفت. خیل وقت بود آنها را ندیده بود. آقابزرگ که دیگر توان کار کشاورزی نداشت، توی خونهباغ آقای معلم سرایداری میکرد.
گوشه قالیچه کنار ننه نشستم. دستش را بوسیدم. ننه، قوری گل قرمزی را از روی سماورِ درحال جوش برداشت. دو تا چایی توی استکانهای کمر باریک ریخت و جلویمان گذاشت. چشمانم را بستم. بوی نمِ خاک باغچه، عِطر گلهای کاغذی و چای معطر بهارنارنج فضایی دلچسب ایجاد کردهبود. با صدای عمه فرنگیس چشمانم را باز کردم:” ملیحه زودی چایت رو سر بکش بریم کتابی که آقا معلم برام آورده رو بخونیم. کل تابستون رو منتظرت بودم که بیای دوتایی بخونیمش". لبخندی عمیق زدم و چایی را تا قطره آخر سرکشیدم.
✍🏻فاطمه پیرمرادی
#به_قلم_خودم | #داستان_کوتاه
